علامه امینی در مدرسه نواب
علامه امینی در مدرسه نواب
یکی از خاطره های ماندگار، در ارتباط با استاد جلیل القدر، آیت الله میلانی، داستانی است كه در مدرسه نواب بالا خیابان مشهد اتفاق افتاد. آن داستان كه با شخصیت و كارنامه درخشان علامه آقا شیخ عبدالحسین امینی تبریزی گره خورده است؛ برای طالبان علم و معرفت و حقیقت، بس آموزنده است. شاید تعبیر خاطره ای فراموش نشدنی، برای آن رویداد ، مقصودم را به مخاطب برساند.
علامه امینی كه به مشهد مشرف شدند، از ایشان برای منبر رفتن در مدرسه نواب دعوت كردند. قرار شد كه آن پژوهشگر بزرگ اهل بیت سلام الله علیهم ، ده روز برای خواص و عوام سخنرانی كند.
پیدا بود كه چنین مجلسی در نوع خود، مجلسی بی نظیر خواهد بود. جمعیت آن قدر زیاد بود كه بالا خیابان تا چهارراه نادری بسته شده بود. در آن ساعت ها، از دو طر ف خیابان نادری، هیچ اتومبیلی تردد نداشت.
مردم نه تنها محوطه مدرسه نواب را پر كرده بودند، بلکه در پیاده روها و خیابان نشسته و یا ایستاده بودند.
علما و فضلا و حتی مراجع تقلید آن وقت خراسان پای منبر علامه امینی آمده بودند.
تا آن جا كه به یادم مانده است، غیر از آیت الله میلانی، آیت الله میرزا احمد كفایی آقازاده آخوند ملامحمدكاظم خراسانی و آیت الله فقیه سبزواری و آیت الله آقا شیخ كاظم دامغانی در آن مجلس حضور داشتند.
تلاش طاقت فرسای علامه امینی
علامه كه منبر رفتند، خطاب به حضار مجلس شکوهمند آن روز خراسان چنین فرمودند:
من برای كار تألیف و تحقیق پیرامون مسأله غدیر، به هندوستان سفر كردم و چهار سال در آن سرزمین رحل اقامت افکندم. گمان نمی كنم كتابخانه ای در شهرهای هند باشد كه من برای جست وجوی علمی ام بدان جا نرفته باشم. عشق و جدیت در عرصه غدیرشناسی، سبب شده بود كه چندان فرصتی برای خوابیدن نداشته باشم.
در شبانه روز، شاید یکی دو ساعت مجال خوابیدن داشتم.
همان ساعت های اندك هم، به گونه ای نبود كه بتوان آن را خواب كامل به حساب آورد، زیرا یکسر در حال خواب و بیدار بودم و ذهنم مشغول كار گسترده ای بود كه می باید چند گروه، آن را به انجام می رسانیدند.
بعد از چهارسال اقامت در شهرهای مختلف هند، به دهلی نو آمدم و بلیت هواپیما تهیه كردم تا به ایران بازگردم. آن روز پرواز ما دو سه ساعت تأخیر داشت.
آن روز، حضرت آیت الله میلانی پای منبر نشسته بودند؛ طوری كه علامه امینی و ایشان، چهره به چهره یکدیگر بودند. مرحوم علامه كه از تأخیر در پرواز به ایران، سخن می گفت، ناگهان حضار را به وادی دیگری برد كه تصور آن را نداشتند.
واقعه قیامت در عالم رؤیا
علامه امینی، رو به آیت الله میلانی كرد و با همان لهجه تركی اش فرمود: حضرت آیت الله میلانی ! آن روز پیش خود گفتم؛ حالا كه خبری از هواپیما نیست، دو سه ساعت بخوابم تا كمبود خوابم را جبران كنم؛ همین كه خوابم برد، در عالم رؤیا چیزی دیدم كه تا حالا هرگز آن را مشاهده نکرده بودم.
واقعه دیدم! واقعه قیامت را. لب های مردم كه همه جای صحرای محشر را پر كرده اند، از تشنگی خشکیده است. كاش تشنه بودند، همه سرگردان بودند و سرها و چشم ها به این سو و آن سو چرخانیده می شدند. حالا تشنگی و سرگردانی دیگران به من سرایت كرده بود. در آن گرمای جانکاه تشنگی چنان بر من غالب شد كه طاقتم تمام شد.
امیدی که درخشید !
من كه حال در میان مردم بودم، همراه آنها به هر سو روان می شدم تا به آب دست پیدا كنم. به هر سمت كه شتابان می رفتیم، جز سراب نبود و در حالی كه تشنگی بیشتر آزارمان می داد، سر جای خودمان بازمی گشتیم و حیران و نگران می ماندیم. آن ساعت، اضطراب، خرد و كلان خلق را در برگرفته بود. ناگهان سرابی و دیوار بلندی نمایان شد. مردم آن جا را دیده بودند كه خیره شده بودند. آن ها ناگاه به آن سمت هجوم بردند؛ طوری كه مرا همراه خودشان بردند.
پیش خودم گفتم: حتماً این جا آب پیدا می شود. برگ سبز علامت آب است نه علامت سراب.
حالا می توانم نزدیکتر بروم و تشنگی ام را برطرف كنم. قدم به قدم جلو رفتم تا این كه به جایی نزدیك شدم كه دروازه بسیار بزرگی آشکار شد. وقتی نمای آن دیوار بلند و دروازه بسیار بزرگ را دیدم، یاد بناهای تاریخی افتادم كه در جاده ها برای كاروان ها و مسافر ساخته اند. درست، وسط آن در بزرگ، مثل درهای بزرگ تیمچه های قدیمی، درب كوتاهی بود كه انگار برای رفت و آمد مردم قرار داده بودند.
عنایت حضرت زهرا
دو سوی آن در كوچك، دو نگهبان بودند كه به هر كس اجازه وارد شدن به آن محوطه بسیار بزرگ را نمی دادند. حالا جمعیت برای رسیدن به آن، سخت هجوم آوردند و می خواهند از آن جا، یکی یکی داخل بروند و سیراب شوند. تا خواستم به جلو قدم بردارم، نگهبانی دست راست خودش را طرف سینه ام آورد و گفت: جلو نیا آقا شیخ! من كه نومید شده بودم، اصرار و التماس نکردم و سر جای خودم برگشتم ناگهان، نگهبان دیگر مرا با نام صدا كرد و با لحنی محترمانه گفت:
آقا شیخ عبدالحسین امینی! ای صاحب الغدیر!
تشریف بیاورید كه بی بی رخصت ورود دادند.تعجب كردم و پیش خودم گفتم؛ مگر این جا كجاست؟ بعد رو به آن نگهبان كردم و گفتم: آقا ! بی بی كه از ایشان اسم بردید، كیست؟ اصلاً این جا كه مردم هجوم آوردند، كجا هست؟ نگهبان لبخند زد و به من خیره شد و گفت: شما كه این همه از علی و زهرا سخن گفته اید، بی بی را نمی شناسی آقا شیخ عبدالحسین!
چطور نمی دانی كه این مکان، چه مکانی است؟ این جا، جایی است كه در آن حوض كوثر است آقای امینی! همان حوضی كه درقرآن و احادیث اهل بیت خوانده ای و در كتاب خودت آورده ای! بی بی زهرای اطهر اكنون سر حوض نشسته اند، تا عاشقان حق را در صحرای قیامت از آب حوض كوثر سیراب كنند.
نامحرمان را به این آب گوارای ارزنده راهی نیست!
بی بی كه از آمدن شما باخبر شدند، رخصت ورود دادند. تشریف بیاورید آقا شیخ عبدالحسین! فرزند روحانی من!
علامه امینی كه به این جای داستان حوض كوثر در صحرای محشر رسیدند، رو به حضرت آیت الله میلانی كردند و گفتند: حضرت آیت الله میلانی! همین كه یك پای خودم را آن طرف در گذاشتم، نسیم خوش و خنکی وزید كه تا آن لحظه، مشام من، چنین نسیمی را حس نکرده بود! بعد آرام آرام به سوی حوض كوثر جلو رفتم. وقتی نزدیك آن رسیدم، بی بی را دیدم كه تمام قد بلند شدند و با لحن مهربانانه ای فرمودند:
فرزند روحانی من! بیا! جلوتر بیا!
شوق زده شده بودم! از این كه حضرت زهرا از من با عنوان فرزند روحانی من تعبیر كرده بودند، از خرسندی در پوستم نمی گنجیدم.
منقلب شدن حضار
ناگهان، صدای گریه و ناله مردم در مدرسه نواب بلند شد، مجلس خطابه، مجلس دیگری شد. علامه امینی كه هنوز بالای منبر نشسته بود.، غش كرد. حدود یك ربع ساعت، صدای هق هق گریه جمعیت به گوش میرسید. انگار، علامه امینی حضار را همراه خودش به صحرای محشر و وادی حوض كوثر برده است.
مرحوم آیت الله میلانی، كه عمامه خودش را از سر برداشته بود، مثل مردم گریان و نالان بود. شانه های آقا می لرزید. صدای علامه امینی بلند شد:
خوشا به حال شما! خوشا به سعادت شما! حضرت آیت الله میلانی! قدر خودتان را بدانید و می دانم كه قدر خودتان را می دانید.
تکرارها و تأكیدهای علامه امینی قابل تأمل بود .
از خاطرات حجة الاسلام باقری سبزواری
کتاب مجموعه مصاحبه هایی در باره آیة الله میلانی ، صفحه 130