خاطرات مرحوم آیة الله حاج میرزا حسین فقیه سبزواری از واقعه گوهرشاد به عنوان شاهد عینی
خاطرات مرحوم آیة الله حاج میرزا حسین فقیه سبزواری از واقعه گوهرشاد به عنوان شاهد عینی
قضيه اتحاد شکل و قيام گوهرشاد
حادثه ديگر اتحاد شکل بود که در فروردين 1348 (قمري) حکم ازطرف رضا شاه شد بر اين که بايد تمامي اهل ايران متحد الشکل باشند. به اين معني که کت وشلوار داشته باشند و عمامه به کلي نباشد مگر عدهاي که از شهرباني جواز داشته باشند و جواز هم داده نميشود مگر به کساني که مجتهد باشند. و انقلابي عظيم رخ داد و بالاخره مردم متحد الشکل شدند که هر کس عمامه داشت بدون جواز يا قبا و عبا داشت، آجان او را جلب به شهرباني ميکرد و عمامه او را بر ميداشت و قباي او را قيچي ميکرد.
مدتي بدين منوال بود تا در سنه 1352 قمري حکم شد که بايد کلاه بين المللي پوشيده شود که عبارت از کلاه دوره بود و مردم همگي اطاعت کرده و پوشيدند، مگر مشهد که قيام کرده و مخالفت. و خلاصه قضيه آن که، عدهاي با هم شرکت کردند و معلوم نشد که محرک آنها کيست و بهلول فرزند آقا شيخ نظام گنابادي که در سبزوار ساکن بود و حقير نزد او مقداري مطوّل خواندهام و آن بهلول شخص فوق العاده بود و در سن بيست و پنج سالگي يا بيشتر و يک سر در حرکت بود، گاهي مکه بود که در سنه 1353 که حقير مکه مشرف شدم، او را در مني ديدم و شبها منبر مي رفت و حافظه عجيبي داشت و منبر عوامي عجيبي داشت که هر شهري که مي رفت مردم اقبال زيادي به او داشتند و همان سال مکه با هم در يک ماشين بوديم، لکن چون او را شخص فوق العاده مي دانستم، هميشه در پرهيز بودم و چندان نزديک خود نمي گذاشتم بيايد. تا آن که آمد سبزوار و يک شب نزد والد و والده خود بود.
پس از آن به مشهد آمده و به طرف تربت حيدريه رفت و به فاصله چند روزي او را به مشهد آورده و به منبر بالا بردند و تحريک آنها نمود که ايها الناس ميخواهند حجاب را اززنها بگيرند. خورده خورده، هيجاني در مردم پيدا شد و کم کم مبلغين مشهد مثل حاجي شيخ مهدي و حاجي محقق و حاجي شيخ مرتضي عبد گاهي و بقيه مبلغين منبر رفته و تهييج مردم کرده تا بالاخره روز جمعه قشون اطراف صحن را گرفته و در دم بست پايين خيابان، قشون جلوگيري از مردم نموده و مردم مخالفت کرده و دو نفر از مردم کشته شده و اين قضيه بيشترباعت تهييج مردم شد تا آن که به کلي دکاکين تعطيل و ادارات بسته و ازدحام زيادي در مسجد جامع شد.
حقير و مرحوم آية الله آقا حاجي شيخ علي اکبر نهاوندي چون ميدانستيم که قضيه عادي نيست، لذا گاهي در منزلي از منازل دوستان پنهان بوديم، لکن چون عموم علما در مسجد بودند مثل حاجي مرتضي آشتياني، آقا شيخ حسن پايين خياباني، آقا سيد يونس اردبيلي و تمامي ائمه جماعت قريب سي نفر جمع شده بودند، لذا ناچار با يکديگر رفتيم به مسجد. لکن آثار عذاب هويدا بود.
غبار فلک را گرفته و هوا قرمز شده و مردم همه مضطرب ولا ينقطع از دهات و اطراف جمعيت با چوب و چماق به طرف شهر آمده و شهرت دادند که علما حکم جهاد دادند تا آن که در مسجد ديگر جاي پا نبود. حقير با آقاي نهاوندي که به مسجد وارد شديم، ملاحظه کرديم که علما همگي در ايوان مقصوره جمع و بهلول هم منبررفته و مردم را تشويق ميکند که بروند به طرف لشکر و لشکر را متصرف شوند و لشکر هم عازم شده که اگر مردم حمله به طرف آنها بکنند توپ و مسلسل بسته و همگي را بکشند.
حقير جون اين وضع را ديدم، به آقاي نهاوندي گفتم که اوضاع خيلي بد شده، يا خود شما به منبر برويد و مردم را امر به سکوت کنيد و يا حقير مي روم. فرمودند: قلب من ضعيف است و نميتوانم. گفتم شما استخاره کنيد، چنانچه خوب باشد حقير منبر ميروم. استخاره کردند بسيار خوب بود، لذا حقير حرکت کردم و رفتم و بهلول را از منبر به پله دوم قرار دادم و مردم همين که ديدند من به منبر رفتم، هجوم به طرف منبر نمودند و حقير با صداي رسا امر به سکوت کردم. مردم همگي ساکت شدند کأن علي رؤوسهم الطير.
بعد از آن ابلاغ کردم به عموم آنها که ايهاالناس! اين هياهو نتيجه ندارد. اگر بنا داريد کار پيش برود، خوب است به خود اعلي حضرت رضا شاه تلگراف کنيد. البته شاه شما مسلمان است و تقاضاي شما را قبول خواهد کرد. از اين قبيل مواعظ زياد نمودم.
مثل اين که پسند عقلا شد و قبول عموم قرار گرفت. پس از آن از منبر پايين آمدم و حضور علما که مجتمع بودند آمدم و عرض کردم، ديگر نشستن شما در اين مکان صلاح نيست، خوب است برويم به کشيک خانه مسجد و فکر چارهاي کنيم که اين هياهو نتيجهخوبي ندارد.
قبول کردند و مجتمعا به کشيک خانه مسجد رفتيم و نتيجه گفتگوها بالاخره براين قرار گرفت که تلگرافي توسط آية الله آقاي حاجي شيخ عبدالکريم حائري که در آن ايام في الجمله مرجعيت داشت بکنند که ايشان به اعلي حضرت تلگراف کنند که او صرف نظر ازپوشيدن کلاه دورهدار بنمايد. حقير با اين تلگراف مخالف بودم و در آن تلگراف تهديد سختي نسبت به اعلي حضرت شده بود. آنچه اصرار کردم براي تغيير تلگراف اثري نکرد و تمامي علما تلگراف را امضا نمودند و اين تلگراف که مخابره شد، آتش غيظ اعلي حضرت افروخته شد و تلگرافي از شخص او صادر شد که يا متفرق شويد يا آن که با گلوله متفرق خواهم کرد.
آقاي حاجي ميرزا احمد کفائي در لشکر بود و مسجد نيامده بود. از لشکر به حقير تلفن کرد که قضيه وخيم شده و محتمل است که به ضرب گلوله مردم را متفرق کنند. هر چارهاي داريد بکنيد و مردم را متفرق کنيد.
لکن به قدري آتش غيظ مردم مشتعل شده بود که کسي قدرت نداشت که اسم اين معنا را ببرد. به همين نحو بود و نهاري مختصر حاضر شد و عموما خوردند. غروب شد. علما يکان يکان فرار کردند، چند نفري باقي ماند. يک ساعت از شب گذشته ثانيا آقاي حاجي ميرزا احمد به حقير تلفن کرد که هر نحو هست مردم را متفرق کنيد که حکم شديد صادر شده که به هر نحو هست مردم را متفرق کنند و قشون هم با مسلسل دورتا دور مسجد را محاصره کردند.
در اين اثنا جمعي دور حقير را گرفتند که بايد منبر بروي و مردم را امر کني که متفرق نشوند. حقير ملاحظه کردم که اگر منبر نروم خطر قتل دارم. در اين گفتگو بودم، يک وقت ملاحظه کردم که حقير را روي دوش گرفته و به طرف ايوان مقصوره ميبرند، خواهي نخواهي منبر رفتم و بين محذورين گرفتار شدم.
بالاخره بالاي منبر گفتم که من آلان تب دارم و حال حرف زندن ندارم. فقط ميتوانم که ختم أمن يجيب المضطر را بخوانم. ختمي گرفتم و روضه علي اصغر خواندم و از منبر پايين آمدم. لکن مخفي نباشد که در اثناي آن که مرا به طرف منبر ميبردند، يک نفر ناشناس بال قباي مرا کشيد و گفت: به مردم بگو اگر ميخواهيد آسوده شويد پناهنده به قنصول خانه روس شويد و من گوش به حرف او ندادم.
به هر تقدير کوشش کردم در تفرقه مردم. و شايد نه قسمت از ده قسمت را متفرق کردم. و علمايي که باقي مانده بودند به دارالتوليه فرستادم که از جمله آقا شيخ مرتضي آشتياني، حاجي شيخ علي اکبر نهاوندي، آقاي ملايري، و چند نفر ديگر از علما. وقتي که تمامي را فرستادم، مسجد مقداري خلوت شده، عدهاي بربري و زوار در مسجد باقي ماند و آن چه شهري باقي بود به خانه خود رفتند. لکن باقي باز هم بودند تا در آخر خودم رفتم به دارالتوليه.
به مجرد ورود حقير، اسدي نيابت توليت وارد اتاق شد و آمد روي زمين نشست و دست خود را به دامن حقير زد که دستم به دامن تو. تو امروز شنيدم منبر رفتي و مردم را امر بهآرامش کردي. حال هم چارهاي بکن که آستانه در خطر است و تمام زحمات من هدرميشود. و همان قضيه توپ بندي روسها پيش خواهد آمد.
حقير گفتم: آنچه از دست من برآيد حاضرم و جان فدائي خواهم کرد و آستانه محفوظ بماند ولو حقير از بين بروم. بناي مشورت شد. رأي بر اين قرار گرفت که دو نفر نزد استاندار بروند و از او کسب تکليف بنمايند. قرار به استخاره شد. نهاوندي استخاره کرد، آيت آمد: ان الملوک اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة.
رأي بر اين قرار گرفت که حقير با آقاي حاجي شيخ مرتضي آشتياني برويم نزد استاندار که در آن وقت پاکروان بود. درشکه حاضر شد و به اتفاق رفتيم، وارد استانداري شديم. پاکروان اتاق بالا بود و آن هنگام تقريبا ساعت شش از شب بود. آقاي آشتياني بدون هيچ گونه توجهي از پلهها بالا رفت. اتفاق پاکروان با همسر خود در حجره نشسته بودند. يک مرتبه آقاي آشتياني پرده بلند کرده، همسر پاکروان از مملکت ايتاليا بود، وحشت ميکند و فرياد ميزند. آقاي آشتياني برگشت که به محلي که حقير بودم با من. پاکروان زياده عضب آلوده ميشود و به تعجيل آمد حجره پايين. گفت: شما اين نصف شب آمدهايد چه کار داريد؟ آقايآشتياني فرمودند: سه مطلب داريم:
اول: آن که دستور بدهيد دسته سينه زن بيايند به بازار و صحن.
دوم : آن دستور بدهيد که مردم لباس فرنگي نپوشند و کلاه دوره دار لباس کفر است.
سوم: آن که حجاب از سر زنها برداشته نشود.
پاکروان با کمال تعرض گفت: مسأله سينه زدن خودتان با آقاي حاجي آقا حسين قمي تقاضا کرديد که در صحن سينه بزنند و حال هم بروند در ايام عاشورا در صحن سينه بزنند. واما کلاه دوره دار جهت حفظ از آفتاب ضرري ندارد. شما که کلاه پهلوي را قبول و دوره جلو را قبول کرديد، خوب (است) که دوره عقب را هم قبول کنيد و اين اجتماع را شما آورديد متفرق کنيد. و اما مسأله حجاب، اگر يک کلمه از پهلوي، شما مدرکي آورديد که حکم رفع حجاب نموده هرچه بخواهيد به شما داده خواهد شد.
حقير ملاحظه کردم که آقاي آشتياني مثل اين که مطلب را گم کرده، رو به پاکروان کردم و گفتم: دو عرض دارم. گفت: شما کيستيد؟ گفتم: من آقاي سبزواري. گفت: بسيار خوب، شنيدهام شما به منبر رفتيد و مردم را امر به آرامش کرديد. گفتم: بلي. گفت: بگو. گفتم: غرضاز آمدن بنده و حضرت آشتياني از اين است که اين مردم اجتماعي کردهاند، با حق يا باطل. بايد به هر نحو هست آنها را قانع کرد تا متفرق شوند. جواب گفت: شما که اينها را جمع کرديد متفرق کنيد. جواب دادم که ما جمع نکرديم. گفت: شما براي چه مسجد آمديد؟ جواب دادم براي اصلاح و شايد بتوانم نحوي کنم که خون ريزي نشود. گفت: بکنيد. جواب دادم راه فکر ما مسدود است. شما استاندار هستيد. گفت: فکري ندارم. من گفتم: يک راه داريم و آن، اين است که صورت تلگرافي جعلي دروغ الان به من بدهيد که بروم مسجد و مردم را متفرق کنم. جواب داد: چه تلگراف باشد؟ گفتم: تلگراف آن که اعلي حضرت عفو کرده و شما مردم متفرق شويد. جواب داد که بد رأيي نيست.
اتفاق اسدي آمده بود و در حجره فوقاني با طهران به توسط بي سيم لشکر مشغول مذاکره بود. پاکروان رفت حجره فوقاني نزد اسدي. فاصله نشد برگشت و گفت کار از دست من واسدي خارج شده و خود اعلي حضرت با لشکر مخابره ميکند که دستور داده که به هر نحو هست مردم را متفرقه کنيد و سه دقيقه ديگر وقت نداريم و پاکروان به اسدي گفته بود که فلاني رأي خوبي داد و به هر تقدير شد سه دقيقه گذشت که صداي مسلسل بلند شد و فرياد مردم به يا علي يا علي بلند شد به نحوي که صدا به مسجد کاملا مي رسيد.
قريب نيم ساعت طول کشيد و صدا آرام شد و خورده خورده صبح طلوع کرد.
برگشتيم به دارالتوليه و از آنجا متفرق شديم و دو روز بود که به کلي صحن و مسجد و حرم بسته بود و معلوم نشد که چند نفرکشته شده و مردم متفرق شدند و دستور آمد که مسجد و صحن و حرم باز شود و سرتا سرشهر امن شد و قضيه کلاه هم بعد از چندي روزي عملي شد و بعد از چند روز شش نفر ازعلما را به طهران تحت الحفظ بردند: حاجي سيد هاشم نجف آبادي، حاجي شيخ حبيب ملکي، آقا سيد زين العابدين سيستاني، شيخ آقا بزرگ شاهرودي حاجي شيخ هاشم قزويني و مدتي زندان قجر زنداني بودند و بعد مرخص شدند و آقا ميرزا يونس اردبيلي در نوقان مخفي بود او را هم گرفتند و طهران بردند و مدتي در زندان بود. و بعد از بازرسيهاي زياد اسدي نيابت توليت محکوم به اعدام شد در شب 26 ماه مبارک رمضان 1354 بعد از طلوع فجر. اين خلاصه حادثه مسجد
مجموعه میراث اسلامی ایران ، جلد هفتم ، رساله سوم ، ص 71 ، احوال آیت الله میرزا حسین سبزواری به قلم خودش ، روایت مرحوم معلم حبیب آبادی ، به کوشش رسول جعفریان ، قم ، کتابخانه آیة الله مرعشی نجفی ، 1377