مسجد فقیه سبزواری یکی از پایگا ه های فعال انقلابیون در طلاب
خاطراتی از دوران انقلاب به روایت مردم منطقه چهار
خیلی از آن هایی که در متن حوادث و وقایع انقلاب اسلامی نقش فعال داشتند؛ هنوز هستند! شاید با ما همسایه باشند؛ شاید هم یکی از قوم و خویش های نزدیک مان.
دستگاه های فرهنگی دولتی چقدر در ثبت و ضبط خاطرات آنان که در واقع گنجینه های «تمام شدنی» انقلاب هستند؛ موفق و مستمر بوده اند جای حرف و نقد دارد؛ اما وظیفه ما و شما چیست!؟ هر یک از فعالین مسجدی و فرهنگی بایستی جمع آوری خاطرات ارزشمند آن دوران را از اولویت های عملیات فرهنگی در محله خود بدانند. انقلاب اسلامی و دفاع مقدس دو نقطه عطف در کشورمان است. اگر ما ابعاد مختلف این دو واقعه عظیم و تعیین کننده در خاورمیانه بلکه در جهان را از مردم، که نقش اصلی و تعیین کننده داشتند؛ دریافت نکنیم، چه کسی این کار را خواهد کرد! 10 خاطره کوتاه از انقلاب را در ادامه بخوانید.
قربانعلی رضایی- 1317
سقوط مجسمه نحس
مردم تربت حیدریه اولین نفراتی بودند که کنترل شهرشان را از دست شهربانی خارج کردند.
یادم هست زمانی که هنوز درگیری و تظاهرات در سطح شهر با ماموران شاه ادامه داشت؛ با عده ای از مردم تصمیم گرفتیم مجسمه نحس شاه را پایین بیاوریم. به سمت میدان مجسمه حرکت کردیم.
در راه میدان مجسمه یکی ماموران شهربانی را دیدم که اسلحه اش را به طرف مردم پرتاب و خود را تسلیم انقلابیون کرد. مردم او را سر دست بلند کردند و صورت او را می بوسیدند.
به میدان رسیدیم؛ تیراندازی بالا گرفت. فردی به نام «مصطفی امامی» سیم بکسل را به دست گرفت و با کمک بقیه، خود را بالا کشید تا سیم بکسل را بر گردن مجسمه بیندازد. اما با شلیک گلوله ای نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. دو تن دیگر هم مجروح شدند و نتوانستد سیم را به گردن مجسمه بیندازند.
سرانجام یک نفر موفق شد خود را به مجسمه برساند و سیم بکسل را بر گردن آن بیندازد. کامیون به حرکت درآمد. مجسمه این قدر محکم بود که چرخ های جلوی کامیون بلند شد ولی مجسمه از جایش تکان نخورد. می گفتند این مجسمه ها به دستور شاه توسط پیمان کاران آلمانی ساخته شده است. بالاخره یک کامیون سنگین آوردند و مجسمه نحس شاه ملعون را به زیر کشیدند.
علی غلامرضا پور نوغانی - 1312
حکومت سیاه؛ فقر، فساد، نا امنی
زمان شاه در هر محله ای انجمنی تشکیل داده بودند به نام انجمن شاه آباد. یادم هست یکی از روحانیون محل به من گفت که با انجمن محله طلاب همکاری کنم. در انجمن آدم های فاسد کم نبودند و من علاقه ای به همکاری با آن ها نداشتم. او گفت: علی بن یقطین بر خلاف میلش و بر اساس تشخیص امام(ع) در دستگاه هارون کار می کرد. من گفتم: نه من در شرایط علی بن یقطین هستم و نه شما در مقام امام موسی بن جعفر! امام علم غیب داشت و بر آن اساس صلاحیت ها را تشخیص می داد.
سال 43 در طلاب و در همین مغازه ام چوب فروشی زدم. حدودا سال 52 بود که از اتحادیه چوب فروشان گفتند باید عضو حزب رستاخیز بشوید. گفتم کارم را جمع می کنم ولی عضو حزب شما نمی شوم. کارم را تعطیل کردم.
دوران پهلوی، بدترین زمانه مردم ایران بود. هیچ وقت یادم نمی رود روزی که کودکی بودم و در میدان طبرسی دیدم چادری از سر یک خانم معصوم و مظلوم کشیدند؛ آن زن چه هراسان و ترسیده شده بود. از همان زمان بغض پهلوی در دلم افتاد. خدا عذاب آن ها را زیاد کند. زمان شاه مملکت در جا می زد. باشگاه افسران که کنار باغ ملی بود فاحشه خانه ای بود. فساد و فقر و ناامنی در اوج بود. ایران واقعا یک کثافت خانه بود! چقدر در همین محله طلاب بی حیایی و عیاشی بود. چقدر عرق می خوردند، مست می کردند و به ناموس مردم دست اندازی می کردند. هر کس ذره ای انصاف داشته باشد نمی گوید زمان شاه خوب بود. مگر آن هایی که اهل همان کارها باشند!
سید حسین محمدی - 1340
نصف روز زیر یک پل!
در سال های انقلاب 16 سال داشتم. شب با بچه های محل زغال بر می داشتیم و روی دیوارها می نوشتیم «مرگ بر شاه، درود بر خمینی». صبح ها از خانه می زدم بیرون و می رفتم میدان شهدا (آن زمان به میدان مجسمه معروف بود). پاتوق تظاهرات و اجتماعات میدان شهدا بود. به گمانم یکی از روزهای آذر 57 بود که بعد از تظاهرات، با مردم برگشتیم خیابان 30 متری. ارتش و شهربانی برای رعب و وحشت مردم تیراندازی می کردند، گاز اشک آور می زدند و ...
وقتی به خیابان 30 متری رسیدیم؛ اعلام کردند تانک های ارتش دارد می آید؛ مردم متفرق بشوند. من چون کوچک اندام بودم؛ زیر پل یک جدول پنهان شدم. تانک ها رسیدند. از مقابل پل رد شدند و تا انتهای 30 متری(میدان گلشور) رفتند و بعد از مدتی توقف، مجددا برگشتند. پیاده نظام ها هم آمده بودند داخل خیابان را گرفته بودند. حالا این طرف من زیر پل، آن طرف هم تانک و مامور! خیلی ترسیده بودم. خدا را شکر اتفاقی نیفتاد و بعد از توقف نصف روزه زیر پل، جان سالم به در بردم. یکراست رفتم منزل آیت ا.. شیرازی و تا شب آن جا بودم. روز پرهیجانی بود.
آن زمان مسجد فقیه سبزواری یکی از پایگا ه های فعال انقلابیون در طلاب بود. یکی از روزهای اواخر سال 57 داشتم مسجد می رفتم که دیدم یک نفر عکس امام توزیع می کرد. یکی گرفتم. هنوز آن عکس را دارم.
حسن میرزایی - 1342
از صلوات 5 نفری تا تظاهرات هزار نفری
عید غدیر 57 بود. فضای رعب و وحشت بر مشهد حاکم بود. برای ما خیلی ناراحت کننده بود که چنین وضعیتی حاکم بشود و مردم هم نتوانند تظاهرات کنند. زنگ زدیم منزل آیت ا... مرعشی. او همیشه جلودار انقلاب در مشهد بود؛ گفتیم میخواهیم تظاهرات کنیم. گفت: نمیگذارند. گفتیم: اگر ما تظاهرات بکنیم؛ شما میآیید؟ گفت: بله، اگر جمعیت جمع بشود، من میآیم. رفتیم بست پائین خیابان، چند نفر جمع شدیم و صلوات فرستادیم که جلب توجه بکنیم.
مردم که دنبال بهانه ای برای تظاهرات بودند به ما پیوستند. ما که پنج نفر بیشتر نبودیم بعد از ذکر صلوات، شدیم 50 نفر! به محض تجمع، از طرف بست پائین خیابان، یک جیپ ارتشی آمد و گاز اشکآور بود که پرتاب می کردند طرف ما.
سپس از داخل صحن کهنه به طرف بست بالاخیابان رفتیم. آن جا هم گاز اشکآور می انداختند؛ خودمان را کشاندیم توی خیابان شیرازی. به چهارراه شهدا که رسیدیم مردم از کنار گوشه آمدند. حدودا 200 نفر شدیم. سر چهارراه شهدا درگیری شد و مامورها برای متفرق کردن ما، تیراندازی میکردند و گاز اشکآور میزدند. وقتی رسیدیم به چهارراه مقدم، دیگر تانک ها آمدند و راه را بستند. این قدر جمعیت زیاد شده بود که فکر می کنم چند هزار نفری می شدیم. ناگهان دیدم یک پیکان سفید جلوی مردم نگه داشت؛ آیتا... مرعشی از ماشین پیاده شد و آمد جلوی جمعیت. با یک بلندگوی دستی صحبت میکرد؛ در محکومیت حکومت نظامی و رژیم شاه سخن می گفت. من برای مقابله با گاز اشکآورمعمولا وسایلی همراه داشتم. از جمله یک لاستیک کوچک! نمیدانم چه شد که یک نفر این لاستیک را برداشت؛ صاف انداخت دور گردن راننده تانک که روی برجک تانک بود! با این کار،تانک ها را روشن کردند و هلیکوپترها هم آمدند؛ تا توانستند گازاشک آور زدند و مردم را ترساندند.
بعد از این ماجرا، حدودا ساعت 3 ظهر، رفتم به سمت خانه که در کوچه جوادیه، میدان طبرسی بود. سر کوچه که رسیدم یکی از ماموران رژیم تا چشمش به من افتاد؛ یقه من را گرفت، از جا بلندم کرد و کوبید به دیوار. گفت: بی پدر مادرِ فلان فلان شده! تو چه میخواهی!؟ چرا وِل نمیکنی!؟ یک گلوله بزنم توی مغزت، حرومت بکنم! بعدش گفت: عکست را زدند توی پادگان، گفتند تو را دیدیم بزنیم. من هم که سن و سالی نداشتم، خیلی ترسیده بودم. به محض این که رهایم کرد، به سرعت رفتم خانه و به فکر تغییر قیافه افتادم!
زمانی که خبر پیروزی انقلاب را شنیدم؛ در حال اقامه نماز بودم. بعدازظهر بود. آن زمان اکثریت مردم با خودشان رادیو جیبی داشتند. من هم یک رادیوی جیبی نارنجی داشتم. سرِ نماز، رادیوی من روشن بود. یکدفعهای شنیدم که رادیو می گوید: این صدای انقلاب شماست! مردم قهرمان ایران! این صدای انقلاب شماست! موهای بدنم سیخ شده بود. نماز را تمام کردم. رادیو را برداشتم و دویدم به طرف چهارراه شهدا که پاتوق بود. یادم هست باران نرمی می بارید. یک عدهای داشتند با کامیون جاهای مختلف خاک و شن و ... تخلیه میکردند برای سنگربندی. یک ماشینی که آرم شهربانی داشت راه افتاده بود و از طریق بلندگو اعلام میکرد؛ نیازی به سنگربندی نیست؛ شهربانی، ارتش و نیروی انتظامی به مردم پیوستند. روز بسیار زیبایی بود. صبح روز بعد که رفتم فلکه عدل خمینی، این قدر مردم نقل ریخته بودند که کف آسفالت، سفیدِ سفید شده بود.
محمدتقی موذن زاده - 1321
می خواهم شاه را بکشم!
پاتوق ما مسجد کرامت بود. در همین مسجد با آیت ا...خامنه ای آشنا شدم و با هم در ارتباط بودیم. یکی از کارهای ما توزیع اعلامیه ها بود. به خاطر فعالیت هایی که داشتم ماموران ساواک سرزده وارد منزلم می شدند و برای دستگیری من دنبال مدرک می گشتند. دو مرتبه دستگیر شدم و بیش از چهار سال زندانی ساواک بودم. دفعه اول سال 50 بود. من را زندان بردند و زیر شکنجه گرفتند که چرا فعالیت سیاسی انجام می دهی؟ هر کار کردند تا از من اعتراف بگیرند؛ نتوانستند. چندین مرتبه تهدید کردند که خانواده ات را دستگیر می کنیم و جلوی چشمت شکنجه شان می کنیم. اعتنایی نکردم.
بار دوم به خاطر اسلحه بود. در آن زمان اسلحه «ام یک» داشتم. من را با اسلحه ام گرفتند و به زندان بردند. می خواستند بفهمند با چه کسانی همکاری می کنم. اما من هیچ چیز نمی گفتم. گفتند اسلحه را برای چه کاری گرفتی؟ جواب دادم: می خواهم شاه را بکشم! چون پدرم* را کشته است. من را به باد کتک گرفتند؛ می گفتند این دیوانه شده. بعد از شکنجه و ضرب و شتم، به تیمارستان منتقلم کردند!
* صفرعلی شاه پوری معروف به شاطر مسئله گو، 15 سال قبل از انقلاب به خاطر فعالیت های مذهبی و روشنگری اش توسط افرادی که منتسب به رژیم شاه بودند با ضربات چاقو کشته شد.
بی بی کبری ثابتی - 1332
صادرات نارنجک دستی!
من با شهید فاضل الحسینی همکاری می کردم. شغل او بافندگی بود. به بهانه تحویل کاموا به منزلش می رفتم و از او که در ساخت نارنجک دستی مهارت داشت؛ تعدادی نارنجک تحویل می گرفتم و به شهرستان های اطراف مشهد از جمله تربت حیدریه و قوچان می بردم.
در توزیع و پخش اعلامیه ها هم فعال بودم. یادم هست در منزل اعلامیه ای درباره ارتشی ها آماده می کردیم و شب ها در خیابان ها توزیع می کردیم. یک شب در چهارراه لشکر در حال پخش اعلامیه بودم که یکی از نیروهای ساواک مرا دید. آمد سر وقتم و گفت: اعلامیه ها را تحویل بده. گفتم: کدام اعلامیه! دست و پاهایم به لرزه در آمده بود. اعلامیه ها زیر چادر در کیفم بود. با بی خبری و مظلوم نمایی قسم خوردم که اعلامیه ای به همراه ندارم. او هم باور کرد و رفت. فورا خودم را به چهارراه شهدا رساندم و بقیه اعلامیه ها را پخش کردم. صبح روز بعد وقتی مجددا به چهارراه شهدا رفتم؛ جمعیت زیادی تجمع کرده بودند و شعار می دادند «ارتش برادر ماست؛ خمینی رهبر ماست» ارتش به مردم پیوسته بود.
http://shahraraonline.com/news/47996
زندگی ، شخصیت ، آثار ، خدمات ، استادان و شاگردان حضرت آیة الله العظمی حاج میرزا حسین فقیه سبزواری ( ره ) 1386 - 1309 هجری قمری . مشهد .